معیار عشق
نشستم تو تاکسی...
راه که افتادیم موبایل راننده چندبار با فاصله دو، سه دقیقهای زنگ خورد. خیلی اتفاقی نگاهم به اسم مخاطب افتاد که با کلی قلب و گل سیو شده بود. موبایل همینطور مدام زنگ میخورد. راننده هم نه جواب میداد و نه قطع میکرد.
بعد از چند دقیقه که دوباره صدای موبایل اومد بالاخره جواب داد و کلی قربون صدقه طرف مقابل رفت و با گفتن خسته بودم و یه دوستت دارم ساده مکالمه رو تموم کرد و بعد زیر لب کلی ناسزا گفت.
اون لحظه با خودم گفتم من خیلی وقتا از نزدیکترین آدمهای زندگیم 'دوستت دارم' رو نشنیدم.
هیچوقت اولین پیامی که میبینم صبح بخیر و آخرین پیامی که میخونم شب بخیر از یه مخاطب خاص نبوده.
نه تنها عکسم بکگراند کسی نیست که حتی اسمم با قلب قرمز سیو نشده.
اما همیشه آدمهایی توی زندگیم بودن که احساساتم رو با هر خطی هم که باشه میخونند. آدمهایی که من رو بلدند. آدمهایی که من رو اولویت زندگیشون قرار میدند.
مثلا وقتی یه نفر برام صبحونه آماده میکنه میدونه که باید چاییام تلخ باشه، چون من شکر دوست ندارم.
وقتی میخندم میدونه چالی که روی گونه سمت چپم میفته عمیق تر از گونه سمت راستمه و همیشه انگشت اشارشو فرو میکنه توی لپم.
وقتی ناراحتم میدونه نمیخوام درموردش حرف بزنم بلکه میخوام درموردش به آغوش کشیده بشم.
اینطور آدما شاید ابراز علاقه نکنند یا حتی ندونند رنگ مورد علاقت چیه و چه معیاری برای عشق به آدمها داری اما بلدند چطور بیمنت حالت رو خوب کنند.
به نظرم همدیگه رو دوست نداشته باشیم؛
بیا همدیگه رو 'بلد' باشیم.
اینجوری قشنگتره:)))